مکاشفه های دخترک 4ساله ام
باذن الله...
مکاشفه های دخترک 4ساله ام
اول
صبحانه امروز مثل همیشه با چه عشقی برایش لقمه گرفتم و دخترک با آن انرژی سحّارش و هارمونی شکوهمند چشمانش آمد و نشست مقابلم..
-بابارضا....
-جان بابارضا
میدونی برای چی خدا قطارو آفریده...
برای چی دخترم!؟
برای اینکه ما بریم باهاش حرم امام رضا(ع)...
-بابا رضا... چرا بابا جون و دایی هادی رفتن جنگ!؟
-به نظر شما برای چی رفتن!؟...
-رفته که با دشمنا بجنگه
-آفرین عزیزم...
-میدونم، اما آخه عمو جواد هم رفتش جنگ، شهید شد... من از جنگ میترسم...:pensive:
موهای خرمایی اش ریخته بود روی صورتش، با انگشتان کوچک و ناز دخترانه اش آنها را از روی پیشانی و چشمهایش کنار زد.
دوم
-بابارضا من برای ننه سادات شعر خوندم اونم برای من شعر خوند، میدونی چی خوند!؟ اصول الدین 5بود دانستنش گنج بود..
شما سرکار بودی، ما با هم آلو خوردیم، بعد هسته ش رو شکوند برام گفت: بخور دلدرد نگیری...
من ننه سادات رو خیلی دوست دارم، به همه دوستام تو «جامَتوب قرآن» :point_left: بخوانید «جامعه القرآن» گفتم ننه ساداتم سکته کرده، گفتم براش دعا کنن...
پی نوشت1: فردا #ننه_سادات #صهبا عمل قلب باز داره، از شما دوستان عزیز التماس دعا دارم.
@shaeri_1001
ما که رندیم و گدا ولی انصاف هم نبود به این زیباییهای نازنین اشاره نکنم
کلمات کلیدی :